آن ماه پري رخ را در خانه نمي‌بينم

شاعر : خواجوي کرماني

وين طرفه که بي رويش کاشانه نمي‌بينمآن ماه پري رخ را در خانه نمي‌بينم
وز گيسوي او موئي در شانه نمي‌بينمبينم دو جهان يکموي از حلقه‌ي گيسويش
شمعيست که جز عقلش پروانه نمي‌بينمگنجيست که جز جانش ويرانه نمي‌يابم
جز خويش در آن حضرت بيگانه نمي‌بينماز خويش ز بيخويشي بيگانه شدم ليکن
تا ديده نمي‌دوزم جانانه نمي‌بينمهر چند که جانانه در ديده‌ي باز آيد
من در ره او دامي جز دانه نمي‌بينمچون دانه ببيند مرغ از دام شود غافل
جز اشک درين دريا دردانه نمي‌بينمچندانکه بسر گردم چون اشک درين دريا
ورني من مجنونش ديوانه نمي‌بينماينست که مجنونرا ديوانه نهد عاقل
کز غايت سرمستي پيمانه نمي‌بينمتخفيف کن از دورم ساقي دو سه پيمانه
جز پير مغان کس را فرزانه نمي‌بينمبفروش بمي خواجو خود را که درين معني